فرشته کوچولوی مامان و بابا آنيسا

من بايد غذا خوردن و از شش ماهگي شروع ميكردم ولي مامان از وقتي كه من خيلي كوچولوتر بودم بهم غذا ميداد كه منم خيلي دوست داشتم ...

آنیسا خانم بازم رفته شمال ولی این سری مامانی و بابایی و عمه خانم و عمو هم بودن ماماني . بابا .آقاجون . بابايي و مامان اينجا بغل عموي خوشگلمم اينم عمه نازمه ...

...

...

انيسا خانم باز رفته مسافرت بالاي كوه خوابم برد هواي اونجا خيلي سرد بود يخ كردم له شدم كجا رو نگاه ميكني عزيزم ...

چهار ماهه كه شدم بازم ديدم مامان داره لباسارو جمع ميكنه آخ جون باز م مسافرت اين سري بابا نيومد من با مامان و باباجون و مامان جون رفتم دلم براي بابام تنگ ميشه خيلي دوسش دارم. داشتيم ميرفتيم عروسي آخ جون عروسي تارسيديم مامان من و برد حموم و خوشگلم كرد مامان لباسامو پوشوند كه بريم عروسي بعدشم يه لباس ديگه پوشوند آخه چرا ...

صبح که از خواب پاشدم ماماني به هم لباس پوشوند خيلي خوشحال شدم كه دارم ميرم بيرون با مامان جون و خاله ليلا سوار ماشين شديم من ماشين و خيلي دوست دارم من و بردن يه جايي توش پر ني ني بود نميدونم چرا وقتي ميرفتن توي يه اتاق بعدش كه ميومدن بيرون همشون گريه ميكردن نوبت من كه شد با مامان جون رفتم تو تازه فهميدم چراااااااااااااااااااااااااااااااااااا داغون شدم آخه من و ببينين چيكارم كردن حالم خيلي بد شد مامانم ترسيد مامان جون بهش ميگفت هيچي نيست بعد من حالم بد شد من و بردن بيمارستاني كه بدنيا اومده بودم پيش دكترم آقاي دكتر گفت چيزيش نيست .برگشتيم خونه منم عصباني ...